میگویند تغییر کردهاند و سیاستهای تندروی اوایل انقلاب را کنار گذاشتهاند… و ذهن من فلاش بک میزند به دوران کودکی، به سال 57 و به یاد میآورم جوان دانشجوی بیستویکی دوسالهای را که همسایهمان بود و مورد احترام و اعتماد اهالی محل، همه میدانستند که فعالیتهای سیاسی ناگفتنی دارد، باهمکاری دوستانش در مسجد محل کتابخانهای هم راه انداخته بود و هرچه به زمان انقلاب نزدیکتر میشدیم بیشتر شاهد فعالیتهای علنیاش بودیم. به یاد می آورم روزی را که به همراه مادرم از خیابان میگذشتیم و او برای جمع تظاهر کنندگان در حاشیه میدان با هیجان سخنرانی میکرد و کلماتی مانند آزادی و عدالت در فضا شناور بودند.
و روزی عدهای که معلوم نبود از کجا آمده بودند تا خانه همسایهی دیگر را که مظنون به همکاری با ساواک بود آتش بزنند، همو بود که جلوی آنان ایستاد و مانع شد.
و سرانجام زمانی رسید که به نظر میآمد او و دوستانش به هدف خود رسیدهاند، اما تنها پس از یک سال گفتند که او اعدام شد… اعدام شد؟!! مگر او خود در به ثمر رساندن این انقلاب تلاش نکرده بود ؟! برای آزادی و عدالت مبارزه کرده بود و اکنون چه ناعادلانه آزادیاش که هیچ، جانش را می ستاندند.
و این پرسش در ذهن من همچنان جاری است که چه گناهی داشت به جز آرمانخواهی یک جوان بیست ساله و اشتباه در ارزیابیهای سیاسی خاص آن سن و آن روزگار و اگر اکنون بود چگونه می اندیشید؟
پی نوشت : این نوشته کوتاه به دعوت دوست گرامی، یوزپلنگ برای روز دنیای بدون اعدام نوشته شده است