یوزی عزیز یک بازی وبلاگی راه انداخته در مورد خاطرات کودکی که ناشی از ذهن کاملا رشد نیافته کودکانه باشه..
چهار سالم بود ، توی حیاط خونه برای خودم بازی می کردم . با کنجکاوی باغچه و حیاط را جستجو می کردم و دنبال سوژه ای بودم که برای بازی جالب و هیجان انگیز باشه که یهو جشمم افتاد به یک ظرفی که کنار گلدونها بود و به نظرم اومد که یک خرخاکی توی اون است خوب که نگاهش کردم دیدم با خرخاکی های دیگه خیلی فرق داره ، هم خیلی بزرگتره ، هم یک دم بزرگ داره که به سمت بالا تاب خورده و هم اینکه دو تا شاخک هم داره ، خیلی برام جالب بود . خوشحال و شگفت زده از این کشف جدید ظرف محتوی خرخاکی را برداشتم و همینطوری که با خوشحالی نگاهش می کردم رفتم به سمت مادرم اینها که توی ایوان نشسته بودند و گفتم من یک خرخاکی گنده پیدا کردم ، یک خرخاکی گنده … و همین طور این را تکرار می کردم یک خرخاکی گنده …
وقتی جلوی اونها رسیدم ، دیدم که مامانم در حالی که خشکش زده وحشت زده به من نگاه می کنه ، من با تعجب یک نگاه به ظرف کردم و گفتم یک خرخاکی گنده است خیلی بامزه است …. حالا دیگه خرخاکی داشت از دیوار ظرف میامد بالا به سمت دستم
مامانم در حالی که از پله ها پایین می آمد، گفت بندازش زمین …. کاسه را بنداز زمین ..
من که نمی دونستم جریان چیه یک لحظه تامل کردم اما با دیدن چهره نگران مادرم قانع شدم که باید حتما ظرف را بندازم . وقتی کاسه محتوی خرخاکی را انداختم مامانم زود بغلم کرد و گفت این خرخاکی نبود … عقــرب بود
و بعد برام در مورد عقرب و نیش خطرناک و کشنده اون توضیح داد
خلاصه ما از اون نیش عقرب جان سالم به در بردیم اما نیش های عقرب گونه زیادی بعدا در طول زندگی نوش جان نمودیم !